عالی‌جناب
ندانمت به که مانی؟

من از تمام راه‌ها بر می‌گردم.. و به شوق تو به تمام بی‌راهه‌ها سرک می‌کشم.. به تو فکر می‌کنم.. و تا صبح به چراغ خاموش اتاقت خیره می‌شوم (راستی کسی چرا به چراغ اتاق بدون تو قول نمی‌دهد که تو برمی‌گردی؟) می‌نشینم کنار همان جدول بی‌رنگی که ضربدر قرمز داشت و من از ترس چشم‌هایت به آن‌ پناه می‌بردم... همیشه جایی بود برای از تو دور شدن.. و من همیشه خودم آن را انتخاب می‌کردم.. نمی‌دانم چه احساسی بود.. کاش کسی که این‌ها را می‌فهمد خوب بیاید توضیح بدهد.. من نمی‌توانم.. من نه می‌توانستم کنار تو باشم.. و نه می‌خواستم که کنارم نباشی.. درست فردای همان شبی که خواب دیدم که کنار هم از ساحل به دوردست دریایی آرام قدم می‌زنیم و آب همین‌طور بالاتر می‌رود و تو می‌خندی و من نگران بودم تا که آب آمد بالای سرمان و تو لبخند می‌زدی و من نگران بودم و فکر کردم هر دو غرق شدیم... درست فرداي همان شب.. يادت هست؟

راننده‌های تاکسی آشنایان این موقع‌های صبح میدان ونک هستند.. به من از زیر چشمان سیاه‌شان نگاه می‌کنند.. گازوئیل بنفش‌رنگ اتوبوس‌ها کم‌کم از روی آسفالت به چشم می‌آید... من خیال می‌کنم که هنوز وضو دارم.. منتظرم کی سپیده‌ می‌زند.. رادیوی ضبط پیکان کهنه‌ی سفیدرنگی می‌خواند:‌

گمان کردم که درمان دل زارم تو باشی

ندانستم..

ندانستم که معشوق دل‌آزارم .. تو باشی..