عالی‌جناب
چو داود آیت سرگشتگان خوان

دیروز قبل از خداحافظی پشت پیانو رفت و نت‌ها را جابه‌جا کرد. انگار دنبال چیزی می‌گشت. گفت حالا سمفونی نهم بتهوون را می‌زنم و صندلی را کمی جلوتر کشید و آن‌قدر آن‌را بالا آورد تا دستان‌ش روی پیانو آرام گرفت. بعد خندید. گفت دبیرستان که بودم می‌گفتند این نت‌ها آن‌قدر به هم پی‌وسته‌اند که می‌شود روی‌ش یک ارتش را منظم کرد.. من هیچ وقت باور نکردم.. تا این‌که اولین بار که از پدرم برای‌ همیشه خداحافظی می‌کردم به اتاق طبقه‌ی پایین رفتم و سمفونی نهم را زدم. اشک‌های‌م روی صورتم ریخته بود. وسایلی که باید می‌بردم با خودم همه‌جای اتاق بود. روی میزم کتاب‌ها و ورق‌های مختلف پخش شده بود و می‌رسید به عکس پدر در سمت راست میز که یک شب در ونیز گرفته بود. آن روز احساس می‌کردم تمام سربازهای زنده‌گی‌ام در محاصره‌اند. هیچ‌جور نمی‌شد به خط‌شان کرد. آرزو ها گاهی آن‌قدر پیچ می‌خورند که با هر سرنوشتی موازی می‌شوند. بله... اون روز رفتم پشت پیانو.. و سمفونی نهم را زدم.. خوب یادم هست که دست‌های‌م می‌لرزید.. و آرام اشک می‌ریختم. پدر آرام از کنار وسایل پخش‌ شده‌ی اتاق گذشت .. و آمد پشت سرم ایستاد.. و قطعه‌ای کاملا موزون خواند از جان میلتون. از کتاب پنجم.. جایی که آگونیستس در ستایش تاریکی می‌گوید: خورشید برای من خاموش است../ و ساکت مثل ماه/ وقتی او در تاریکی گیسوان‌ش/ شب را مهیا می‌کند.. و بعد سرش را آرام گذاشت روی سرم.. و بعد از اتاق رفت بیرون. من احساس کردم تمام سرباز‌های خیالم حالا به خط‌ اند. همه‌ چیز مرتب بود. شب پرواز کردم و حالا ده سال است که دیگر به شهر برنگشته‌ام. آری.. سمفونی نهم بتهوون برای من یک خداحافظی شجاعانه‌ست. و بعد شروع کرد به نواختن. دست‌های‌ش می‌لرزید .. روی فرود قسمت اول.. قطعه‌ی معروف نیما را خواندم:تو را من چشم‌ در راهم/ شباهنگام/ که می‌گیرند در شاخ "تلاجن" سایه‌ها رنگ سیاهی/ وزان دل‌خسته‌گانت راست اندوهی فراهم/ تو را من چشم در راهم/... و آرام از اتاق بیرون رفتم.


شب آمد برای خداحافظی رو به روی خانه‌ام. تمام کتاب‌های‌ش را آورده بود با یک پوستر بزرگ قهوه‌ای: تصویر زنی است از پشت که روی پشت بام نشسته‌است. و همه‌ی این‌ها در یک قاب بزرگتر از پنجره‌ی اتاق پسری است که از خانه‌ی مجاور نگاه می‌کند. به پوستر نگاهی کردم. نقاشی عجیبی بود. معلوم نبود که اول دختر پایین می‌پرد یا پسر از پنجره‌ی نگاه‌ش به بیرون پرتاب می‌شود. گفت امروز خودم کشیدم. این‌ جای خداحافظی. و بعد برگشت و قدم زد به سمت دور شدن. انگاه که باز تاریکی از من قربانی گرفته باشد.


این ذره ذره گرمی‌ ِ خاموش‌وار ما 
یک روز 
بی‌گمان


سر می‌زند ز جایی و خورشید می‌شود
...
تا دوست داری‌ام
تا دوست دارم‌ات*


 


*: سیاوش کسرایی


  

8 Comments:
Anonymous امین said...
وحید جان، در روز قرار من رو یاد شب فراق انداختی. کاش ما ستاره ای دور بودیم دراین شب تاریک جدایی.

Anonymous Anonymous said...
غمگین شدم نمی دونم از چی.. انگار یاد چیزایی افتادم که برام اتفاق نیفتاده و یادشون افتادم از حرفت...

Anonymous Anonymous said...
بنویس فلانی...
بنویس

Anonymous 301040 said...
emmmm,
tariki ghorbani ham migire?
shayad

Anonymous Anonymous said...
چرا اون که همیشه می نویسه نوشته ات دیوانه ام کرد دیوانه نشده ایندفعه؟!!

Anonymous Anonymous said...
benevis dgar....

Anonymous Anonymous said...
هیهات...

Anonymous Anonymous said...
جون من بنویس...اینجا
جون من

Post a Comment