سلام،
در من چیزی گم شده است رها. زمان آدمهای دلتنگ را رام نمیکند. می برد می اندازد یه گوشه ی دنج با خاطرات تباه شده بر گوشه ی دنج. نه. هیچ فاصلهای آدمها را از خاطر هم نمیبرد. اما زمان آدمها را زمین میزند. دلبستهگیهای شان را می برد یک گوشه ی دنج. و با قدرت تمام تباهش می کند. و خاطرههای تباه شده در گوشه ی دنج آنقدر تنها میشوند که رمقی ندارند که بیدار شوند. فاصله آدمها را جدا نمی کند رها. گاهی فکر می کنم فاصله ی نیمکت های فلزی همیشه سرد خیابان ولی عصر هم برای تنها شدن کافی نیست.. برای تنها شدن فقط می شود به زمان باخت. به فاصلهها یا آدمها باختن یک اضطراب ناپایدار قبل از طوفان است. طوفانی که تمام راه را پشت سر ما آمده. از بیست سالگی آمده. به بیست و سه سالگی مان خندیده. و حالا در بیست و چند سالگی دارد از پشت خیابانهای تو در تو خودش را نشان میدهد. آدمها را طوفان خاطرات گذشتهشان میکشد. ..
دی شب تمام خیابان را پیاده آمدم تا ونک. آمدم به سمت ساحلهای خطکشی شدهی کنار پیادهروهای پل مدرس. آنقدر پیاده آمدم که کم کم باران آمد. بارانهای تابستانی تهران دیوانه کنندهست. شکوفه و گل و غنچه و چمن و فلان فقط لعنتیها را خوشحال می کند. ازین جور تردستی های زندهگی مشعوف شدن یک کپی ناواضح است از اصلِ تباه شدن تدریجی. آه زمان، رها.. زمان آدم ها را تباه می کند. اما بارانهای تهران گرم است و غریب. انگار که فکر کنی یکی هست آن بالا که دارد فقط به تو فکر میکند. و توی تباه شده انگار یادت نیست .. زیر لب میخواندم:
غربت من در جهان از بهر توست
قربت خاصان درگاهت بده!
یا خیال خود به خواب من فرست...
یا دلی بیدار و آگاهم بده!
..
شب که آمدم خانه مهربان مادرم حالم را فهمید. دعایی خواند.. چشم م را بستم به روزهای آینده.. اللهم اجعلنی فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من ترید ..
.
.
ما صاف دلان سرشکن طبع درشتیم
بر سنگ ترحم نبود شیشه گران را ...
عالم همه یار است.. تو محجوب خیالی
بند از مژه بردار.. یقین ساز گمان را
"بیدل"